کسی که غیر از زبان مادری خود زبان دیگر هم می داند، کنایه از زبان آور، سخن دان، فصیح و بلیغ، برای مثال زبان دانی آمد به صاحبدلی / که محکم فرومانده ام در گلی (سعدی۱ - ۸۱)
کسی که غیر از زبان مادری خود زبان دیگر هم می داند، کنایه از زبان آور، سخن دان، فصیح و بلیغ، برای مِثال زبان دانی آمد به صاحبدلی / که محکم فرومانده ام در گِلی (سعدی۱ - ۸۱)
کسی که با زبان چرب و نرم خود مقصود خود را حاصل میکند یا مردم را فریب میدهد. (فرهنگ نظام). چاپلوس. متملق. چرب سخن. چاخان. لفاظ. خالب. (منتهی الارب). رجوع به زبان بازی و زبان بازی کردن و زبان آوری و خلابت شود
کسی که با زبان چرب و نرم خود مقصود خود را حاصل میکند یا مردم را فریب میدهد. (فرهنگ نظام). چاپلوس. متملق. چرب سخن. چاخان. لفاظ. خالب. (منتهی الارب). رجوع به زبان بازی و زبان بازی کردن و زبان آوری و خلابت شود
آنندراج، خلاف. مخالفت. جدایی. از جماعت جداشدن. کناره کردن از جماعت. رأی خلاف جماعت آوردن. معتزلی. (یادداشت مؤلف). از جماعت دوری گزیدن، و عصادر اصل عبارتی است از الفت و اجتماع. (از اقرب الموارد) : شق عصای مسلمین، مخالفت جماعه اسلام. (غیاث). - شق عصا کردن، یا شق عصای مسلمین کردن، خلاف آوردن. (امثال و حکم دهخدا). - ، کنایه از جنگ و جدال، چه از کثرت ضرب چوب و عصا شکسته میشود. (غیاث) (آنندراج)
آنندراج، خلاف. مخالفت. جدایی. از جماعت جداشدن. کناره کردن از جماعت. رأی خلاف جماعت آوردن. معتزلی. (یادداشت مؤلف). از جماعت دوری گزیدن، و عصادر اصل عبارتی است از الفت و اجتماع. (از اقرب الموارد) : شق عصای مسلمین، مخالفت جماعه اسلام. (غیاث). - شق عصا کردن، یا شق عصای مسلمین کردن، خلاف آوردن. (امثال و حکم دهخدا). - ، کنایه از جنگ و جدال، چه از کثرت ضرب چوب و عصا شکسته میشود. (غیاث) (آنندراج)
دارای زبان، کسی که میتواند مطلب خود را خوب ادا کند. (فرهنگ نظام). مقول. (منتهی الارب) ، مجازاً، صریح. روشن. مدلل. آشکار: شرحی زبان دار به او بنویسد. نامه ای زبان دار به او بنویس. رجوع به زبان داشتن شود
دارای زبان، کسی که میتواند مطلب خود را خوب ادا کند. (فرهنگ نظام). مِقوَل. (منتهی الارب) ، مجازاً، صریح. روشن. مدلل. آشکار: شرحی زبان دار به او بنویسد. نامه ای زبان دار به او بنویس. رجوع به زبان داشتن شود
اهل زبان. مترجم و کسی که زبانهای متعدد میداند. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که همه زبانها را بداند. (برهان قاطع). آنکه همه زبانها را داند و بیان و ترجمه تواند. (انجمن آرای ناصری). آنکه زبانها را بداند و بیان و ترجمه بداند و تواند. (آنندراج) : عشق بهین گوهری است گوهر دل کان او دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او. خاقانی. بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق گفته وقت کشتن و حق را زبان دان دیده اند. خاقانی. زبان دان شوی در همه کشوری نپوشد سخن بر تو از هر دری. نظامی. ، فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). فصیح. (شرفنامه). کنایه از فصیح و بلیغ. (برهان قاطع). لسن. (منتهی الارب). زبان آور. سخندان. ادیب: تا بیدارترین و زیرکترین و زبان دان تر و عاقلتر از همگان بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92). و مشیر و ندیم و مونس او (شاپور) کسانی بودندی که هم بعقل و هم بفضل و ذکا و زبان دانی و آداب نفس آراسته بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). و این هر سه مردمان اصیل عاقل و فاضل و زبان دان سدید بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). رباب از زبانها بلادیده چون من بلا بیند آن کو زبان دان نماید. خاقانی. گر افسونگر از چاره سرتافتی بمرد زبان دان فرج یافتی. نظامی. زبان دان مرد را زان نرگس مست زبانی ماند و آن دیگر شد از دست. نظامی. زبان دان یکی مرد مردم شناس طلب کرد کز کس ندارد هراس. نظامی. ، مجازاً، شاعر. (ناظم الاطباء)، شاگرد را گویند. (برهان قاطع). شاگردی که سخن استاد را زود بفهمد و یاد گیرد. (آنندراج). کنایه از شاگرد باشد. (انجمن آرا) .شاگرد و تلمیذ. (ناظم الاطباء) : پشت من از زبان شکسته شکست خرد خردی هنوز طفل زبان دان کیستی. خاقانی. دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش. خاقانی. ، صاحب قیل و قال. (شرفنامه)، گویا بکلام زائده. (شرفنامه).
اهل زبان. مترجم و کسی که زبانهای متعدد میداند. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که همه زبانها را بداند. (برهان قاطع). آنکه همه زبانها را داند و بیان و ترجمه تواند. (انجمن آرای ناصری). آنکه زبانها را بداند و بیان و ترجمه بداند و تواند. (آنندراج) : عشق بهین گوهری است گوهر دل کان او دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او. خاقانی. بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق گفته وقت کشتن و حق را زبان دان دیده اند. خاقانی. زبان دان شوی در همه کشوری نپوشد سخن بر تو از هر دری. نظامی. ، فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). فصیح. (شرفنامه). کنایه از فصیح و بلیغ. (برهان قاطع). لَسِن. (منتهی الارب). زبان آور. سخندان. ادیب: تا بیدارترین و زیرکترین و زبان دان تر و عاقلتر از همگان بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92). و مشیر و ندیم و مونس او (شاپور) کسانی بودندی که هم بعقل و هم بفضل و ذکا و زبان دانی و آداب نفس آراسته بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). و این هر سه مردمان اصیل عاقل و فاضل و زبان دان سدید بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). رباب از زبانها بلادیده چون من بلا بیند آن کو زبان دان نماید. خاقانی. گر افسونگر از چاره سرتافتی بمرد زبان دان فرج یافتی. نظامی. زبان دان مرد را زان نرگس مست زبانی ماند و آن دیگر شد از دست. نظامی. زبان دان یکی مرد مردم شناس طلب کرد کز کس ندارد هراس. نظامی. ، مجازاً، شاعر. (ناظم الاطباء)، شاگرد را گویند. (برهان قاطع). شاگردی که سخن استاد را زود بفهمد و یاد گیرد. (آنندراج). کنایه از شاگرد باشد. (انجمن آرا) .شاگرد و تلمیذ. (ناظم الاطباء) : پشت من از زبان شکسته شکست خرد خردی هنوز طفل زبان دان کیستی. خاقانی. دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش. خاقانی. ، صاحب قیل و قال. (شرفنامه)، گویا بکلام زائده. (شرفنامه).
صاحب قیل و قال و پرگوی. (برهان قاطع). آنکه سخن بی محابا گوید و بسیار گوید. (آنندراج). پرگوی و کسی که سخنش دراز و طولانی باشد. (ناظم الاطباء) ، بلیغ و زبان آور. (ناظم الاطباء) ، مجازاً، قصه خوان. (برهان قاطع). اطلاق آن بر قصه خوان مجاز است. (ارمغان آصفی) (آنندراج). قصه خوان و افسانه گوی و نقال. (ناظم الاطباء) ، مرد فضول. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
صاحب قیل و قال و پرگوی. (برهان قاطع). آنکه سخن بی محابا گوید و بسیار گوید. (آنندراج). پرگوی و کسی که سخنش دراز و طولانی باشد. (ناظم الاطباء) ، بلیغ و زبان آور. (ناظم الاطباء) ، مجازاً، قصه خوان. (برهان قاطع). اطلاق آن بر قصه خوان مجاز است. (ارمغان آصفی) (آنندراج). قصه خوان و افسانه گوی و نقال. (ناظم الاطباء) ، مرد فضول. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
نام نوعی از پیکان تیر شکاری باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نوعی از پیکان تیر است که بزبان گاو شباهت دارد. (آنندراج). نوعی از تیر بوده شبیه به زبان گاو. (فرهنگ نظام) : در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر زبان گاو برده زهرۀ شیر. نظامی. ، نام گیاهی است که گاوزبانش گویند. (برهان قاطع). نام گیاهی است که گاوزبان خوانند و عرق آنرا گیرند و خورند. (آنندراج). نام گیاهی است دوایی که بیشتر گاوزبان نامیده میشود. (فرهنگ نظام). گیاهی که گاوزبان نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به گاوزبان و زبان شود
نام نوعی از پیکان تیر شکاری باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نوعی از پیکان تیر است که بزبان گاو شباهت دارد. (آنندراج). نوعی از تیر بوده شبیه به زبان گاو. (فرهنگ نظام) : در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر زبان گاو برده زهرۀ شیر. نظامی. ، نام گیاهی است که گاوزبانش گویند. (برهان قاطع). نام گیاهی است که گاوزبان خوانند و عرق آنرا گیرند و خورند. (آنندراج). نام گیاهی است دوایی که بیشتر گاوزبان نامیده میشود. (فرهنگ نظام). گیاهی که گاوزبان نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به گاوزبان و زبان شود
زبان معنی. زبان حال. زبان باطن. زبان سرّ: که او ترجمان زبان دلست جز از دو زبان چون بود ترجمان. مسعودسعد. میجهد شعلۀ دیگر ز زبان دل من تا تو را وهم نیاید که زبانیم همه. مولوی. ، کنایه از قلم و یا نوک قلم است: زبان درست از گشاده دهن کند هر چه خواهیم گفتن بیان. مسعودسعد (دیوان ص 525). که او ترجمان زبان دلست جز از دو زبان چون بود ترجمان. مسعودسعد
زبان معنی. زبان حال. زبان باطن. زبان سرّ: که او ترجمان زبان دلست جز از دو زبان چون بود ترجمان. مسعودسعد. میجهد شعلۀ دیگر ز زبان دل من تا تو را وهم نیاید که زبانیم همه. مولوی. ، کنایه از قلم و یا نوک قلم است: زبان درست از گشاده دهن کند هر چه خواهیم گفتن بیان. مسعودسعد (دیوان ص 525). که او ترجمان زبان دلست جز از دو زبان چون بود ترجمان. مسعودسعد
ناسرایش یعنی آنچه را که بیان میکند وضع شخص و یا حالت شخص و یا شئونات شخص را. (ناظم الاطباء). آنچه را که منسوب الیه نگفته و شاعر و یا نویسنده از حال او چنان بیند که اگر گفتی چنین گفتی: دی کوزه گری بدیدم اندر بازار بر کوزۀ گل همی لگد زد بسیار وآن گل بزبان حال با او میگفت من همچو تو بوده ام مرا نیکودار. عمرخیام. و به زبان حال با روزگار گفته... (سندبادنامه ص 17). چشمم بزبان حال گوید بی آنکه به اختیار گویم. سعدی. رجوع به زبان حالت و لسان الحال شود
ناسرایش یعنی آنچه را که بیان میکند وضع شخص و یا حالت شخص و یا شئونات شخص را. (ناظم الاطباء). آنچه را که منسوب الیه نگفته و شاعر و یا نویسنده از حال او چنان بیند که اگر گفتی چنین گفتی: دی کوزه گری بدیدم اندر بازار بر کوزۀ گل همی لگد زد بسیار وآن گل بزبان حال با او میگفت من همچو تو بوده ام مرا نیکودار. عمرخیام. و به زبان حال با روزگار گفته... (سندبادنامه ص 17). چشمم بزبان حال گوید بی آنکه به اختیار گویم. سعدی. رجوع به زبان حالت و لسان الحال شود